نام | نسخه | تعداد | قیمت تومان | کل تومان | حذف |
---|
استان | شماره گیرنده |
دختری برای والتر
تئودور جِیکوبز
والتر را هیچوقت نشناختیم، او را خِرِفت صدا میزدیم. بدون اینکه بدانیم آیا واقعاً به اندازۀ یک آدمِ خرفت، نادان و ابله هست یا نه.
والتر در یک فروشگاه مواد خوراکی کار میکرد. او سفارشهای تلفنی مردم را به خانههاشان میبرد. وقتی والتر را در خیابان در حال هُل دادن واگن چارچرخ پر از مواد خوراکی میدیدیم، میفهمیدیم وقت تفریح است. دست از بازی میکشیدیم و به دنبالش راه میافتادیم. همیشه آمدنش را میدیدیم. همیشه یک لباس میپوشید. یک کلاه قهوهای، پیراهنی سبز که یقۀ آن باز بود، و شلوار خاکستری. طرز راه رفتنش را هم میشناختیم، با پاهایی مثل چوب سِفت و خشک آرام آرام گامهای بلند برمیداشت. تا تهِ خیابان دنبالش میکردیم و راه رفتنش را تقلید میکردیم.
خیلی وقتها میرفتیم که کلاهش را برداریم و قیافۀ خندهدارش را ببینیم. ظاهراً والتر مشکلی با حرفهای ما نداشت مگر مواقعی که دربارۀ دخترها حرف میزدیم. وقتی یکی از ما از او دربارۀ معشوقش میپرسید، یا میگفت: «هِی والتر، شنیدم یه زن زیبا دنبالت میگرده.» برمیافروخت. واگن غذا را با یک دست هُل میداد و میآمد که با دست دیگرش یکی از ماها را بگیرد. اگر یکی را میگرفت، میرفت توی صورتش و داد وبیداد میکرد. «یه روز زن میگیرم. یه روز زن میگیرم.» گاهی حتی بعد از اینکه از سربهسر گذاشتنش خسته میشدیم همچنان این جمله را تکرار میکرد. در خیابان راه میرفت و با خود فریاد میزد: «یه روز زن میگیرم.»
والتر برای ما سفارش نمیآورد، مادرم از او میترسید، به مغازۀ دیگری میرفت و خودش برای خانه غذا میخرید. وقتی مادربزرگم برای زندگی به خانۀ ما آمد، اوضاع تغییر کرد.
مادربزرگ از همه جور آدمی خوشش میآمد. کسانی توجهش را جلب میکردند که مورد علاقۀ هیچکس نبودند. در طول عمر خود با مردان الکلی، زنان پرخور، و آدمهای خیلی تنها و غمگین رابطۀ دوستی برقرار کرده است. مادربزرگ سالها با گروههای کلیسایی همکاری کرد اما در نهایت از آن کار دست کشید. فکر میکنم با آنها کنار نیامد چون از نظر آنها خیلی خوب است که تلاش کنی دیگری را تغییر دَهی و مادربزرگ با این فکر موافق نبود. مادربزرگ آدمها را همانطور که بودند دوست داشت. اگر مردی را میشناخت که الکلی بود به او نمیگفت کمتر بنوشد. به او یاد میداد که چطور، هم بنوشد و هم مرد متشخصی باشد. یک بار کتابی نوشت دربارۀ دَه شیوۀ مختلف نوشیدن، اینکه چطور بنوشید و در عین حال طوری رفتار کنید که انگار هیچ ننوشیدهاید. برای مادربزرگ نکتۀ مهم این بود که کارها بهخوبی، به شیوۀ درست و تحت کنترل انجام شوند.
وقتی مادربزرگ دربارۀ والتر شنید، به مادرم گفت که میخواهد والتر مواد خوراکی را به خانه بیاورد. و البته مادر بهشدت مخالف بود. به هر جور اتفاق عجیب و غریبی که ممکن بود رخ دهد، فکر میکرد. او به والتر اعتماد نداشت. مادربزرگ اما با خیال راحت گفت: «ای بابا، سارا تو چهل و دو سالته». سپس به مغازه تلفن زد و به آنها گفت مواد خوراکی را بدهند به والتر بیاورد.
والتر و مادربزرگ با یکدیگر دوست شدند. نخستین بار که والتر به خانۀ ما آمد به مادربزرگم گفت که قصد دارد زن بگیرد. مادربزرگ خوشش آمد شد و به او گفت کار خوبی میکند. او معتقد بود مشکل مردان جوان امروز این است که نمیدانند چطور قلب یک زن را بدست آورند. میگفت: «باید شفاف باشید.» والتر همانطور میایستاد و گوش میداد. سپس مادربزرگ برای او تعریف کرد که چطور شوهرش قلب او را بدست آورد. والتر همانطور که گوش میداد شکلک درمیآورد و دهانش را کج و کوله میکرد. وقتی داستان مادربزرگ به پایان رسید از والتر پرسید کجا با خانمش آشنا شده است. والتر هیچی نگفت.
مادربزرگ گفت: «متوجهم که این روزها دیدار جوانها با یکدیگر آسان نیست.» سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «اگر با دختر خوبی آشنا شوی میدانی چکار باید بکنی؟»
والتر گفت: «ها؟ نه، نمیدونم.»
مادربزرگ گفت: «خب، باید بدونی.» و برایش توضیح داد.
والتر و مادربزرگ خیلی با هم صمیمی شدند. هر بار که والتر مواد خوراکی را میآورد، کلی حرف برایش داشت. از نظر من مسخره بود اما آنها جدی بودند.
بعدها مادربزرگ شروع کرد به کتاب خواندن برای والتر، هربار بخش کوچکی از یک کتاب. عنوان کتاب اول این بود: «وقتی با یک دختر بیرون میروید چطور لباس بپوشید؟» کتاب دوم دربارۀ این بود که وقتی مرد جوانی با پدر و مادر دختر ملاقات میکند، چکار باید کند. به نظر میرسید والتر از شنیدن این چیزها خوشش میآید. کنار دیوار میایستاد و بینیاش را چین میانداخت. مادربزرگ حتی اگر توقع بیشتری از والتر داشت، بهروی خود نمیآورد، همچنان به خواندن ادامه میداد.
با گذشت زمان، والتر جدیتر از قبل گوش میداد. هرگز چشم از مادربزرگِ کتابخوان برنمیداشت. با لبخندِ مادربزرگ او هم لبخند میزد. وقتی جدی میشد او هم جدی میشد. مادربزرگ دربارۀ مشکلات دوستیِ زودهنگام میخواند. «چطور دوست بهتری بشویم و چطور بفهمیم این دختر همان است که باید با او ازدواج کنیم.»
یک روز مادربزرگ به آخرهای کتاب رسیده بود، که والتر خواندنش را قطع کرد.
« میدانید خانم گورمن، من یک دوست دختر دارم.»
مادربزرگ جواب داد: «چه عالی!»
«واقعاً دارم، یک دختر که مثل شما همیشه حرف میزند.»
«فوقالعاده نیست؟ کجا با هم آشنا شدید؟»
«یک دوست کمکم کرد.»
«چه هیجانانگیز، برام تعریف کن، دختر خوبی است؟»
«از او خیلی خوشم میآید.»
«خب، باید دختر خوبی باشد. اسمش چیست؟»
«فراموش کردم. اسم دارد. به او گفتم اسم من والتر است.»
«آیا مثل یک مرد متشخص با ادب و احترام با او رفتار میکنی؟»
«همیشه. حرفهای قشنگی به او زدهام.»
«به تو افتخار میکنم والتر، او زیباست؟»
والتر جواب نداد. یک بار دیگر تعریف کرد که چطور با او آشنا شده است. انگار هر چیزی را باید چندبار بگوید واِلا کسی حرفش را باور نمیکند.
مادربزرگ گفت: «باید دختر خوبی باشد، امیدوارم وقتی به دیدنش میروی موهایت را شانه بزنی و کت بپوشی. و باید به من قول بدهی همیشه مرد متشخصی باشی.»
بعد از آن، مادربزرگ این کتاب را خواند: «چطور حلقۀ مناسب انتخاب کنیم و چطور برای ازدواج آماده شویم؟» انگار عجله داشت مبادا والتر قبل از به پایان رسیدن آموزشهایش ازدواج کند. هرچه مادر میگفت، مادربزرگ عین خیالش نبود و همچنان به آموزش والتر ادامه میداد. کتاب بعدی که برای والتر خواند این بود: «چگونه همسر خود را دوست داشته باشید؟» اندکی پس از تمام شدن آن کتابف، مادربزرگ مُرد. یکدفعه. باورش سخت بود. تا وقتی که جسدش را پایین نیاوردند و روی آن را نپوشاندند، باور نمیکردم که دیگر برنخواهد گشت.
صبح روز بعد از مرگش والتر با مواد خوراکی آمد. مادر در را باز کرد. به والتر گفت: «خانم گورمن مُرده است. دیشب مُرد.» والتر خشکش زد، انگار باور نکرده بود یا فکر میکرد مادرم دروغ میگوید. میخواست وارد شود اما مادر در را کمی بست و گفت: «متوجه نیستی؟ او زنده نیست، هیچکس اینجا نیست، دیشب مُرد، لطفاً دیگر نیا اینجا.» والتر همانطور آنجا ایستاده بود، صورتش مثل گچ سفید بود. مادر در را برویش بست. به مغازه تلفن زد و گفت دیگر والتر را آنجا نفرستند.
تا مدتها والتر را ندیدم، کلاً او را و روزهایی را که مادربزرگ برایش کتاب خوانده بود، فراموش کرده بودم. سپس یک روز، اتفاقی او را دیدم. فرق کرده بود، کت و شلوار پوشیده بود، کت کهنهای بود، و شلوار هزار بار پوشیده شده بود. پیراهنی سفید به تن داشت و کراوات هم زده بود. منتظر شدم به من برسد، و در کنارش راه افتادم. «سلام والتر، مرا به یاد میآوری؟» سریع روی خود را به طرفم گرداند، و وقتی مرا شناخت لبخند زد.
«البته، سلام، چطوری؟»
«خوبم والتر، همه چیز روبراه است؟»
«شکر، خوبه، اوضاع تو روبراه است؟»
«بله»
چند قدمی در سکوت راه رفتیم. ناگهان، حس روزهایی را پیدا کردم که مادربزرگ هنوز زنده بود و والتر هنوز به خانۀ ما میآمد. بدون فکر پرسیدم: «دوست دخترت چطور است، والتر؟» یکدفعه پرید روی من، پیراهنم را گرفته بود و میخواست از هم بدرد. یقهام را چسبید و فریاد زد: «اون هنوز زندهست! اون هنوز زندهست!» فریادش بلند و واقعی بود. مرا پرت کرد، افتادم، به طرف پایین خیابان دوید. از جا که بلند میشدم، هنوز فریادش را میشنیدم. بالخره صدایش در صدای بچههایی که بازی میکردند، گم شد.
0px | |||
0px |
نام
تاریخ ۱۳:۴۰ ۹۹.۱۱.۰۶
امتیاز