سایه
به پارک شهر که رسیدم باران گرفت.لباس به دست،از همان مسیری خودم را به دریاچه رساندم که سال ها قبل،عاشقانه همراه سایه قدم میزدم.قایق های پایی وپارویی کمافی السابق در حاشیه دریاچه کناره گرفته بودند.آن روزی ک سایه غرق شد سوار یکی از همان قایق ها بود،به وضوح میدیدمش که همراه همکلاسی ها و معلمش روی آب پیش میروند.هرچه صدازدم،نشنیدند.به سوی قایقی شتافتم که یک مرنبه نگهبان پارک از راه رسید و مانعم شد.توضیحاتم را درباره ی دانش آموزی که زودی غرق خواهد شدنمیپذیرفت،به ناچار هلش دادم ولی پیش از سوار شدنبر قایق،چراق قوه اش را برداشتم...
نام
تاریخ ۰۹:۱۳ ۱۳.۹۹.۱۲
امتیاز