عدل
در سه اثر «عدل»، «پاچه خيزك» و «دزد قالپاق» هرسه با نقطه اوج بحران، داستان آغاز ميشود. در داستان عدل ما با تصوير اسبي مواجه هستيم كه در پايش شكسته و در جوي آبي بيحركت مانده است.
«اسب درشكهاي توي جوي پهني افتاده بود و قلم دست و كاسهي زانو اش خرد شده بود. آشكارا ديده ميشد كه استخوان يك دستش از زير پوست حنايياش جابجا شده و از آن خون آمده بود. كاسه زانوي دست ديگرش به كلي از هم جدا شده بود و به چند رگ و ريشه كه تا آخرين مرحله وفادارياش را به جسم او از دست نداده بود گير بود. سم يك دستش – آنكه از قلم شكسته بود – بهطرف خارج برگشته بود و نعل براق سابيدهاي كه به سهدانه ميخ گير بود روي آن ديده ميشد.»
شخصيتهاي متفاوتي بهصورت گذرا وارد داستان ميشوند و نظري درباره اسب و نجاتدادنش ميكنند. اما نظرات خوبي نيستند، درواقع اين روشها نجاتدهنده اسب نيست و تنها شرايط او را وخيمتر ميكند. هرچند كه شايد پيشنهاد خوبي هم عنوان شود، اما در انتها بازهم هيچ اقدام درستي از سوي مردم انجام نميگيرد و تصوير پاياني داستان اين است.
«بخار تنكي از سوراخهاي بيني اسب بيرون ميآمد. از تمام بدنش بخار بلند ميشد. دندههايش از زير پوستش ديده ميشد. روي كفلش جاي يك پنج انگشت گل خشك شده داغ شده بود، روي گردن و چند جاي ديگر بدنش هم گلي بود. بعضي جاهاي پوست بدنش ميپريد. بدنش بهشدت ميلرزيد. ابدا ناله نميكرد قيافهاش آرام و بيالتماس بود. قيافه يك اسب سالم را داشت، با چشمان گشاد و بياشك به مردم نگاه ميكرد»
اين تصوير كه ختم داستان است طوري به تصوير كشيده ميشود كه انگار اسب ميداند از دست اين مردم و اين اجتماع هيچ راه چارهاي براي او نيست و بدون هيچ بيقراري در انتظار مرگ است.
نام
تاریخ ۱۳:۲۰ ۹۹.۱۱.۰۶
امتیاز